نفسم تو سینه حبس شده بود !
نمی دونستم چی بگم !؟
آخه چی داشتم که بگم !
بعد از این همه لحظه شماری ... حالا صدا در گلوم خفه شده بود .
بالاخره بعد از کلی من من کردن وقتی بی حوصلگی رو تو چشماش دیدم
گفتم : من نمی تونم ...
یعنی هرچی فکر کردم دیده نمیشه !
یهو تو چهره اش سایه ای افتاد . سرشو آروم تکان داد .
و گفت : آره ، می فهمم و رفت ...
نمی دونم کجا رفت
بی صدا بودن و تکان دهنده ...
13 آذر 88 ساعت 10 شب
دست نوشته های یک لیدی ...:D
پاسخحذفزیباس ...
فقط من فکر می کنم گاهی مرز بین محاوره و معیار گم میشه ، مشکلی که خودمم همیشه باهاش درگیرم ....
آره همیشه همین طوریه !! آخه وقتی میاد تو ذهنم انگار یکی داره واست می خونه . تو ذهنم درسته ! من اشتباه می نویسم !!
پاسخحذفممنون از توجه و نظر !!