۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

چشم در برابر چشم


نفسم تو سینه حبس شده بود !
نمی دونستم چی بگم !؟
آخه چی داشتم که بگم !
بعد از این همه لحظه شماری ... حالا صدا در گلوم خفه شده بود .
بالاخره بعد از کلی من من کردن وقتی بی حوصلگی رو تو چشماش دیدم
گفتم : من نمی تونم ...
یعنی هرچی فکر کردم دیده نمیشه !
یهو تو چهره اش سایه ای افتاد . سرشو آروم تکان داد .
و گفت : آره ، می فهمم و رفت ...
نمی دونم کجا رفت
بی صدا بودن و تکان دهنده ...
13 آذر 88 ساعت 10 شب

۲ نظر:

  1. دست نوشته های یک لیدی ...:D
    زیباس ...
    فقط من فکر می کنم گاهی مرز بین محاوره و معیار گم میشه ، مشکلی که خودمم همیشه باهاش درگیرم ....

    پاسخحذف
  2. آره همیشه همین طوریه !! آخه وقتی میاد تو ذهنم انگار یکی داره واست می خونه . تو ذهنم درسته ! من اشتباه می نویسم !!
    ممنون از توجه و نظر !!

    پاسخحذف